(به نقل از پدر و مادر بزرگوار شهید)
چندبار وقتی تصاویر جنایتهای داعش را در تلویزیون پخش میکردند، نوید رو به من میکرد و میگفت من هم دوست دارم بروم سوریه. مامان راضی باش. من میگفتم چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت؟ میگفت اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما میرسد. به ناموس ما رحم نمیکند. بعد دوباره حرف اعزام به سوریه را مطرح کرد و دوباره دنبال رضایت گرفتن از من بود. من گفتم اگر رضایت ندهم چه ؟ گفتم نوید جان، ما از سهم خودمان شهید دادیم، هم عمویت شهید است، هم داییات، خانواده ما دیگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را ندارد. نوید خندید و گفت نه مامان. این سهم مادرانتان است. آنها سهم خودشان را دادهاند. گفتم خب من هم خواهر شهیدم دیگر. گفت نه تو باید سهم خودت را بدهی. بالاخره آنقدر اصرار کرد که من رضایت دادم. حتی یادم هست آن موقع به خاطر حرف و حدیثهایی که دورادور شنیده میشد، به نوید گفتم، نوید اگر تو بروی سوریه شاید بعضیها فکر کنند برای پول رفتهای! نوید هم خندید و گفت مامان من یک ریال هم از این راه پول نمیگیرم. من برای پول نمیروم. داوطلبانه میروم. خودم میخواهم بروم سوریه. من برای حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) میروم.
رضایت ما را گرفت اما برای این که ما نگران نشویم به ما چیزی نگفت. یعنی نوید قبل از این دفعه که اعزام و شهید شد، دوبار دیگر هم رفته بود سوریه.
اولین بار بهمن 94 رفت و عید 95 برگشت. آن موقع برای این که من نگران نشوم هروقت زنگ میزد میپرسیدم نوید کجایی؟ میگفت مامان یک جای خوش آب و هوا. میگفتم یعنی شمالی؟ میخندید و از جواب دادن طفره میرفت. البته خواهر و برادرانش میدانستند رفته سوریه، اما به من نگفته بودند که نگران نشوم.
دفعه دوم دیگر همه ما میدانستیم. زنگ میزد میگفت من حلب هستم. اما نمیگفت دقیقا آنجا چهکار میکند. باز هم برای این که ما نگران نشویم میگفت مستقیم در عملیات شرکت نمیکند.
پدر شهید : میگفت من در گروه تثبیت هستم و وقتی عملیات تمام میشود وارد منطقه میشوم تا ببینم از چه تکنیکها و سلاحهایی استفاده شده و… اما بعد از شهادتش فهمیدیم همیشه در خط مقدم بوده. حتی در این مدت چندبار مجروح شده بود اما اصلا به ما بروز نداد و نگذاشت ما خبردار بشویم.
8
مادر شهید: 21 مرداد اعزام شد. قبل از رفتنش من چندبار اصرار کردم، نرود.
چون تازه داماد بود. چهارماه از عقدش میگذشت. گفتم مامان جان تو میخواهی یک زندگی جدید شروع کنی. میخواهیم برایت خانه بگیریم. عروسی بگیریم. خودت بالای سر کارهایت بمان. اما نوید گفت نه مامان،
این دفعه هم بروم، بعد برمی گردم سر فرصت کارهای عروسی را انجام میدهیم. قرار بود آذرماه مراسم ازدواجش را برگزار کنیم، اما شهید شد و پیکرش را تشییع کردیم.
نوید وقتی سوریه بود مدام زنگ میزد. با همه ما صحبت میکرد. اما دفعه آخر که زنگ زد 14 آبان بود، یعنی یکشنبه. گفت چند روز نمیتوانم زنگ بزنم. نگران نشوید. بعد هم گفت مامان برای من دعا کن. اگر من بروم اینجایی که میخواهم بروم، خیلی راحتتر برمیگردم ایران. من آن موقع نفهمیدم منظورش چیست، گفتم انشاءالله، انشاءالله که راحت برمیگردی. بعد هم گفتم انشاءالله که عاقبت بهخیر میشوی. نوید این را که شنید چند لحظه مکث کرد. انگار که همانجا رضایت من را برای شهادتش برای عاقبت بهخیریاش گرفت. این آخرین تماس ما بود. بعد دیگر از نوید خبر نداشتیم.